تاریخ انتشاردوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲ ساعت ۱۹:۰۰
کد مطلب : ۱۰۱
۰

عباس عبدالهی پور- یکی از بزرگترین محاسن ادبیات ایجاد فرصت هایی است که در زندگی برای ما به گونه ای دیگر رخ می دهند. مثلا داستانی که کمی پایین تر به آن اشاره می شود، دقیقا تمثیلی است از زندگی ما در جامعه امروز. گیر افتادن در میانه یک سوتفاهم همگانی و از دست رفتن کرامت و حقوق انسانی به دلیل اینکه یک یا دو نفر کارشان را اشتباه انجام داده اند. این اشتباه فردی در نهایت به دیگران آسیبی سنگین می زند.
گابریل گارسیا مارکز، نویسنده کلمبیایی و برنده جایزه نوبل ادبیات،  داستان کوتاهی دارد به نام « فقط آمده ام یک تلفن بزنم». ماری، زن جوان 27 ساله، با ماشینی کرایه ای  در حال رانندگی برای دیدار همسرش در شهری نزدیک است. ماشین کنار ساحل از حرکت باز می ماند. منتظر کمک است. اتوبوسی قراضه نگه می دارد. اتوبوسی است پر از زنانی در نسنی مختلف و ظاهرهای متفاوت. باران است و اندکی سرد. پتویی به او می دهند. به خواب می رود. بیدار که می شود خود را در حیاط بزرگ ساختمانی قدیمی و کلیسا مانند می یابد. مسافرین یک به یک پیاده می شوند. زنانی با لباس هایی شبیه به لباس های نظامی آن ها را به داخل ساختمان هدایت می کنند. می خواهد پتو را تحویل دهد و بپرسد آیا می تواند تلفنی بزند. او را نیز به داخل هدایت می کنند. بقیه زنان داخل اتوبوس گیج و منگ به صف ایستاده اند؛ بی صدا. مسئول نامش را می پرسد. پاسخ می دهد. از چرایی عدم وجود نامش در لیست می پرسند. سو تفاهمی پیش آمده. ماری توضیح می دهد. «من با این ها نیستم، من فقط آمده ام تلفن کنم و به شوهرم خبر دهم که ماشین خراب شده است». اما در نهایت آرامش و با ریشخند او را نیز به داخل بخش راهنمایی می کنند. آسایشگاه بیماران روانی است و دلیل رخوت و سکوت بقیه زنان داروهای آرامش بخش است. کسی به توضیحات او گوش نمی دهد. زنی عظیم الجثه به نام هرکولینا او را سر جایش می نشاند. داد و فریادش به جایی نمی رسد. نامش ثبت می شود و شماره ای مخصوص می یابد. پس از مدت ها با لطایف الحیل و پذیرش فروشِ تن، با شوهرش تماس می گیرد. می آید. او نیز اما انگار حرف هایش را باور ندارد.« البته که من حرف هایت را باور می کنم اما به نفع همه ماست که فعلا اینجا بمانی». فرجام کمیک تراژیک به نظر می رسد.« من که فقط می خواستم تلفن بزنم». گفته های شوهر انگار نقطه پایان است. امیدی نیست. ماری همانجا می ماند.
چه دهشتناک اند این موقعیت ها. اینکه نمی توانیم وضعیتِ به گمانِ خود بدیهی مان را به دیگران بفهمانیم. به قدری بدیهی که گاه انکارش از جانب دیگران بی نهایت عصبانی مان می کند. نیروهایی ما را به گوشه رینگ می کشانند و هویتی و برچسبی را به ما قالب می کنند. شاید ابتدا مقاومت کنیم، اما معمولا یارای مقاومت در برابر نیروهای بیرون، نیروهایی که ما را «مورد دار» می پندارند، نداریم و در نهایت احتمالا خسته شویم. خسته. و شاید خود نیز فراموش کنیم که «فقط آمده بودیم تلفنی بزنیم».
 
 
https://talashnewspaper.com/vdcfiydyaw6dx.giw.html
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما